خود را باور کن
سلام به همه
ببخشید که یه مدتی نتونستم بهتون سر بزنم می دونم بی معرفتم ولی باور کنید امتحان داشتم اونم پشت سر هم. البته هنوزم دارم ولی فعلاً بی خیالش. هر چند دیر اومدم ولی با یه دست پر اومدم می دونی با چی؟ نه دیگه نمی گم زحمت می کشی متنو می خونی بعدش شاید بهت گفتم از کیه، شاید.چی کار داری از کجا گیر آوردم متنو بچسب.
خود را باور کن
به توانایی های خود ایمان داشته باش!
بدون اعتمادی متواضعانه نسبت به توانایی های خود، هرگز نمی توانی طعم توفیق و سعادت را بچشی.
ره توشه تو اعتماد به نفس توست.
اگر خود را حقیر و ناتوان بدانی، هرگز به آرزو های بلند خود دست نمی یابی.
اعتماد به نفس، راهی ست که به شناخت خویشتن می انجامد؛ و شناخت خویش، موجبات کامیابی و احساس سعادت تو را فراهم می آورد. بنابراین، خود را باور کن و همه توانایی های نهفته خود را آشکار کن. خود را حقیر خُرد نپندار. تو حقیر نیستی تو پاره ای از کُل هستی. خداوند در آیینه وجود تو، نه تصویر خود را بلکه همه خود را به تماشا نشسته است. تنها ایمان خلاقانه به این حقیقت است که می تواند بر احساس حقارت غلبه کند.تنها ایمان است که نجات می بخشد. آنهایی که گمان می کنند ایمان دارند، با وجود این خود را در زندان یأس و تیرگی احساس می کنند، باید ایمان خود را تجدید کنند. یا اَیّهَا الّذینَ آمَنوا! آمِنوا !ای کسانی که ایمان آورده اید! ایمان بیاورید! ایمان خلاقانه تو را تا خدا بالا می برد. در ساحت ایمان خلاقانه، تو خود را در خدا و خدا در خود می بینی. در ساحت ایمان خلاقانه، می بینی که خدا با چشمان تو می بیند، با گوش های تو می شنود، با دستان تو می بخشد و با پاهای استوار تو گام بر می دارد.
ایمان خلاقانه، بازی زبان نیست رقصی ست میانه میدان زندگی. بنابراین، هرگز از شکست های کوچک امروز خود مأیوس مشو زیرا فردایی هست و فرداهایی. قامت استوار خدایی تو را هیچ توفانی نمی تواند بشکند. شکست تو تردید تو نسبت به توانایی های خود است، این تویی که خود را می شکنی. شکست تو بی ایمانی توست.گام نخست آنست که به علت های این بی ایمانی پی ببری. خود را مشاهده کن. خود را تحلیل کن. ببین چرا حال و روزگارت چنین است که هستاین کته را مدام تکرار کن: خدا در من است، خدا به هر کاری تواناست پس من می توانم
هنگامی که بیدار می شوی، هنگامی که اقدام به کاری می کنی، هنگامی که به بستر می روی این حقیقت رابه زبان بیاور. ناتوانی در قاموس خداوند نیست. این ذکر و یادآوری، معجزه می کند؛ معجزه شفای توست.
باید پیدا کنی سرچشمه احساس ناتوانی خویش را.
این خودشناسی به همراه ایمان خلاقانه و نیایش، از تو انسانی می سازد سازنده و امیدوار. این گونه است که همچون نیلوفر برگ های خود را یکی یکی باز می کنی و به گونه های گرم و روشن آفتاب بوسه می زنی.
هر سپیده دم این گونه نجوا کن با خدا:
ای خدای خواستنی مهربان! ای مهربان ترین! امروز مثل هر روز، چشمانم به روی روشن تو باز می شود. می سپارم دل عاشق پیشه ام را به دستان گرم تو؛ سرشار کن آن را از عشق خودعطا کن به من آزادی و روشنی و اشتیاق را. خزان رخوتناکم گذشته است دیگر؛ لبخند بهاری تو را می بینم و بی درنگ سبز می شوم.
سپیده که می دمد، ببین لبخند روشن خدا را به روی زندگی.هر روزی که می شود آغاز، فرصتی ست تازه برای تو که از خود فراتر روی. تو راهی هستی راهی اوج ها نه ساکن حضیض ها. نگاه خود را به دوردست ها بدوز. گاه نیایش همه آدم ها را دعا کن. گاه نیایش حتی یک ساقه ی شکسته ی علف را نیز فراموش مکن. نیایش تو باید خالی باشد از طمع و خودخواهی و رقابت.
یک روز چلّه ی تابستان ملا نصرالدین راه افتاد تا به یکی از روستاهای اطراف برود. او مدتی زیر آفتاب داغ راه رفت و عرق ریخت. سر انجام بی طاقت شد. زیر ساقه ی درختی نشست، رو به آسمان کرد و گفت:« ای خدای آدمهای درمانده! شاهدی که دیگر توانی تدارم تا راه را ادامه دهم. بیا و مردانگی کن و برای این چاکرت، ملا نصر الدین، یک الاغ زبر و زرنگ و جُل کرده بفرست و راضی نشو که من در این بیابان و زیر این آفتاب سوزان هلاک شوم.»در همین زمان سر و کله مرد قُلچماقی از دور پیدا شد. او افسار کره اسب چهار پنج ماهه ای را در دست گرفته بود و آن را به دنبال خود می کشید.
تا چشم مرد قلچماق به ملا نصر الدین افتاد، هوار کشید: آهای تنبل لندهور! بیخودی زیر سایه درخت لم نده و چُرت نزن! پاشو بیا این کره اسب زبان بسته را کمی کول کن؛ از بس راه رفته، دیگر حال راه رفتن ندارد»
ملا نصرالدین افتاد به التماس و گفت: رحم کن! سن و سالی از من گذشته است و خودم نای راه رفتن ندارم. دارم از حال می روم مسلمان!
اما التماس ها و عزّ و جز های ملا فایده ای نداشت. مرد قلچماق کره اسب را روی کول ملا نصرالدین گذاشت و با شلاق به او زد و راهش انداخت. ملا نصرالدین تا جایی که می توانست، زور زد و به هر جان کندنی بود، کره اسب را به مقصد رساند و همین که کره را زمین گذاشت از زور خستگی غش کرد.
بعد از مدتی ملا به هوش آمد. مرد رفته بود و کره اسب را با خود برده بود. ملا دست های خود را رو به آسمان گرفت و گفت:
خدایا! یا من نتوانستم وضعیتم را درست برایت تشریح کنم یا تو وضعیت مرا درست نفهمیدی! من از تو الاغی خواستم تا سوارش شوم؛ تو برایم کره ای فرستادی که سوارم شد!؟»
چشمان خود را شست و شو بده. جور دیگر ببین. زندگی را در نگاه روشن و زیبای خود بیافرین: آن گونه که می خواهی اگر موج های حادثه و مشکلات بزرگ تر شدند، اگر در سفر دریایی زندگیت توفان به پا شد، خیالی نیست! بادبان های روحت را بزرگ تر و استوارتر کن.
اینم از این. انشاءالله بتونی ازشون استفاده کنی. حالا فهمیدی این جملات از کیه؟ هنوز نه، خیلی خوب مجبورم کردی بگم. جملات شیرین آقای مسیحا برزگر. می دونی ایشون کی ان؟ اینو دیگه نمی گم خودت برو دنبالش.